با سلام
به وبلاگ مدرسه علمیه کوثر(سلام الله علیها) تویسرکان خوش آمدید
در این وبلاگ می توانید مطالبی با موضوعات زیر را جستجو کنید:
به وبلاگ مدرسه علمیه کوثر(سلام الله علیها) تویسرکان خوش آمدید
در این وبلاگ می توانید مطالبی با موضوعات زیر را جستجو کنید:
فرازی از مناجات التائبین (مناجات خمس عشر ) امام سجاد علیه السلام
به صورت موضون
((الهی اَلبستَنی الخطایا ثوب مذلتی و جللنی التَباعد منک لباس مَسکنتی
و اَمات قلبی عظیم جنایتی فَاحیه بِتوبه منک یا املی وبغیتی ویا
سولی ومَنیتی فوعزتک ما اجدُ لذنوبی سؤال غافرا و لا اری
لِکسری غیرک جابرا وقَد خضعت بالانابه الیک و عنوت بالاستکانه…))
بنام الله آن جان بخش جـــانها صفـــای هر دل و نور روانها
خداوندی که رحمان و رحیم است بموجودات هستی او کریم است
الهی از گنه من شرمسارم در این درگه دگر روئی ندارم
ببین شد جامه ذلت به جانم چو شام تیره گردیده روانم
مرا سنگینی دوری ز جانان لباس مسکنت کردست برجان
دلم مرد از بزرگی جنایت مرا بنما به لطف خود حمایت
تو ای مطلوب من ای آرزویم تو ای نور امید و آبرویم
قسم بر عزتت ای داور من به مهر و رحمتت ای یاور من
که من را غیر تو بخشنده ای نیست تو را هم همچو من شرمنده ای نیست
بجبران شکستم یاریم ده نجات از ذلت و از خواریم ده
بنور توبه اکنون در خضوعم به دل بر درگهت اندر خشوعم
دو چشم از دیدن غیر تو بسته به نزدت خوار و زارودل شکسته
اگر طردم کنی چون در گناهم کجا روی آورم من بی پناهم
زکویت گر برانی این گدا را به که بردارد او دست دعا را
الهی وای من از خجلت من ز رسوائی وهم از ذلت من
ز بد کرداریم افسوس و صد آه زکسب هر خطا استغفرالله
تو مرهم بر شکسته استخوانی تو بخشنده گناه بندگانی
خداوندا ببخش از من گناهان بده راهم به جمع عذر خواهان
ترحم کن به من روز مکافات ز من بخشا تو عصیان و جنایات
مکن رسوا من شرمنده ات را نگه دار آبروی بنده ات را
شدم رندانه در بزم ندامت که آری رحمتم اندر قیامت
نسیم عفو تو جان زنده دارد غمت بزم دلم پاینده دارد
بیفکن پرده بر جرم و خطایم قبول خود نما نای و نوایم
چه باشد سایه رحمت الهی بیندازی به عصیانم کمالی
عیوبم را به ابر لطف پوشان زجام عشق خود کامم بنوشان
فراری بنده ات را در سحر گاه گریزی نیست الا سوی الله
تو از دوزخ مرا یارب نگه دار پناهم ده زخشمت ای مرا یار
اگر باشد پشیمانی ز عصیان حقیقت توبه از جرم و گناهان
برگرفته از کتاب مناجات عارفان حاج حسین انصاریان
در ادامه زندگینامه مشاهیر بزرگ شیعه
ولادت
در سال 489هـ.ق در شهرستان ساری مرکز استان مازندران در کانون گرم یک خانواده با فضیلت ایرانی کودکی چشم به جهان هستی گشود که نامش را «محمد» نهادند و این کودک همان است که بعدها به لقب«ابن شهر آشوب» شهره آفاق علم و دین گردید.پدرش شیخ علی فرزند شیخ شهر آشوب از فقیهان و محدثان بزرگ و نامدار شیعه به شمار می آمد.شیخ علی خود در خانه ای دانش دوست و عالم پرور به دنیا آمد و در مسیر کسب فضایل اخلاقی و معنوی گامهای بلند در محضر پدر دانشور و فقیه خود شیخ شهر آشوب برداشته بود.
جدّش شیخ شهر آشوب از اندیشمندان بزرگ شیعه در قرن پنجم ،و از رجال پر آوازه خطه سر سبز مازندران بود .این عالم بزرگ که در ساری زندگی می کرد در تربیت فرزندش شیخ علی و نوه اش ابن شهر آشوب تلاشهای فراوانی نمود .او فاضلی محدث و راوی بی همتا ی روز گار خود بود .ولادت یادگار خاندان شهر آشوب در زمانی اتفاق افتاد که جز نفیر شومحاکمیت عباسیان در سرزمینهای اسلامی صدایی به گوش نمی رسید و ظلم و ستم آن خاندان نا مبارک به مسلمانان،بخصوص علویان حدّومرزی نداشت.
تحصیلات
شیخ علی در تربیت فرزندش از جان و دل کوشا بود .محمد حلاوت ایمان وخداباوری را از همان آغاز کودکی در محیط گرم خانه و در رفتار و گفتار پدر و مادر و دیگر اقوام می دید.بیشترین زینت خانه آنان انبوده کتابهایی بود که در گوشه وکنار خانه پدرش دیدگان این کودک سعادتمند را روشن می ساخت و قلبش را به دریافت معارف نوید می داد.بدینگونه این کودک با هوش و دانشمند زاده با کتاب و دانش اندوزی آشنا و مأنوس گشت و چون جد و پدرش را همیشه با کتاب و در حال نوشتن می دید نا خود آگاه به دوستی با کتاب کشیده شد .کم کم نخستین گامهای تحصیل را در همان خانه ای که به دنیا آمده وبزرگ شده بود ،برداشت و الفبا را از پدر آموخت .بنابراین پدرش اولین معلم اوبود.بعد از مدتی به فراگیری قرآن در محضر پدر پرداخت .واین از اولین حقوق کودک بر گردن پدر است که قرآن را به او بیاموزد.
ابن شهر آشوب چون به هشت سالگی رسید تمام آیات قرآن را حفظ کرده بود و از این به بعد او را حافظ(قرآن)لقب دادند .
بعد از فراگیری قرآن و دروس مقدماتی و ادبی به تحصیل علوم و معارف دینی،فقه،اصل،حدیث،رجال،کلام و تفسیر پرداخت.
مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن ! یه سار شروع به خواندن کرد … اما مرد نشنید !
مرد فریاد برآورد ….. خدایا با من حرف بزن … آذرخش در آسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد !
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : پس تو کجایی ؟؟؟ بگذار تو را ببینم … ستاره ای درخشید اما مرد ندید … !!!
مرد فریاد کشید !! خدایا یک معجزه به من نشان بده!! کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد !!!
مرد در نهایت یأس فریاد برآورد : خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم … از تو خواهش میکنم …
پروانه ای روی دست مرد نشست !! و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد ….
ما خدا را گم می کنیم …… در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد …..
غالباً خدا را در شادیهایمان سهیم نمی کنیم … تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی ؟؟؟ که چقدر همه چیز خوب است ؟؟ که چه خوب که او هست ؟؟؟
خدا همراه همیشگی سختی ها و خستگی های ماست ، زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم او ما را دیده و حس کرده … اما نه ..
اما … گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی نهایت او به ماست …
پس تا خدا هست جایی برای نا امیدی نیست …