بوی وداع می آید...
وداع و سلام
بهار بندگی را به باده نوشی آمده ام و به شکرانه ات جان خواهم افشاند. ای عشق، ای بهار، ای نور، لبیک!
لبیک، ای صدای الله اکبر گلدسته ها!
لبیک، ای شور نهفته در قلب این همه عاشق!
لبیک ای خدای رمضان، ای خدای فطر!
رمضان آمده بود تا از عشق های جاری در کوچه پس کوچه ها بگوید که دلتنگی بیوه زنان را می شوید و غفلت روز مرگی مردمان را. رمضان آمده بود تا میزبان را به مهمانی خدا ببرد؛ آمده بود تا جاری کند نمازمان را در کوچه های نیاز.
بوی وداع می آید…
خدایا، مهربانا، پروردگارا، دوستا و آفریدگارا! نیک می دانستی که از خاک بودنم مرا از پرواز باز خواهد داشت و از آنجا که دوستم داشتی، رهایم نکردی. بهار رمضان را در چرخش ایام بر سر راهم قرار دادی،تا سر و تن، دل و جان، و خویشتن خویش را در بارش بارانهای رحمت تو، باران های رحمت رمضانی ات، از هر چه آلودگی و سنگینی و گرد و غبار، بشویم و پاک کنم.
تو مرا به مهمانی ات فرا خواندی، تا در برابر نگاهت، در حضور با شکوه و مهربانت، در بارگاه معنوی ضیافت نورانی ات، دوباره به یاد فطرتم، خود خود خودم بیفتم، از وابستگی ها، دلبستگی ها، شبکه رکود آور روزمرگی ها، بگذرم و روح تنها و دل مظلومم را، در آن اعماق در آن انتها بیابم و در آن سویدای دلم، با فطرت نخستینم، با آیینه ای که در برابر خوبی ها و پاکی ها و خودت داشتم، به نماز فطر تو بیایم.
خداحافظ ای ماه زلال بارانی، ای ماه نسیم های بهشتی، خداحافظ ای ماه کوزه های کوثری، ای ماه زمزمه های حیدری، خداحافظ ای ماه طلوع، اشراق، نور و رهایی! تو امروز می روی اما بدان دل به فطرت رسیده من، تا حضور دوباره تو اشتیاق سبزش را به ذکر و تسبیح به شکوفه خواهد نشاند.