صلاه تشنگی
می رود ماه بنی هاشم به راه
جسم غرق آهن و جان غرق آه
آتش طفلان کبابش کرده است
مویه مانند ربابش کـــرده است
الامان از تشنگی های فراق
باید آبی زد به روی اشتیــــاق
روز روشن در نگاهش چون شب است
وقت دل کندن ز زلف زینب است
سهم من جانی ست قربان حسین
زینبا جـــــان تو و جان حسین
رفت سوی برکه و برگشت زود
عاشقی یک آب خوردن هم نبود
خون مرکب می شود دستت قلم
عاشقی اینجاست زیر این علم
حرف دریا تشنه مردن بوده است
عشق مثل آب خوردن بوده است
لحظه های اوج زیبائیست این
تشنه و دریا تماشائی ست این
مشکی از دل مشکی از خون می برد
این الم را با علم چون می برد
ای صلاه تشنگی اینست ظهر
چون برد او این عطش را سر به مهر
ای به جسم مرده احساس جان
مرحبــا بر همتت عبـــــاس جان
بحر مثل قطره ای شد بر لبت
وا نشد لبهای عالی مشربت
دست عاشق را چه باک از دشنه است
تشنه ام من تا حسینم تشنه است
صاف صافم مثل جان صوفیان
دست عباسم نه دست کوفیان
من شهید لاله صحرائی ام
دجله یعنی این دل دریایی ام