همراه با کاروان راهیان نور مدرسه
بین راه همه تو فکر طلائیه بودند از جایی که قرار بود بریم خیلی اطلاعی نداشتیم فقط در حد بعضی روایتهای رسانه ای .بیشتر در مورد قرار گاه نصرت اونم به صورت تلگرافی پرچم های بین راه گویای این بود که داریم به مقصدمی رسیم راوی می گفت این سعادتی است که نصیبمان شده خیلی ها قرار بود بیایند اما به خاطر خاکی بودن مسیر منصرف شدند .یه جایی دنج یه بیابون؛خیلی شلوغ نبود وقتی رسیدیم پسرش و همسر خواهر او به استقبال ماآمده بودندما را راهنمایی کرد داخل سایه بانی که با- نی ساخته شده بود؛خیلی با صفا بود در و دیوار، سایه بان،با عکسهایش نامه های سری وکاملا سری او تزئین شده بود .راوی که همان همسر خواهر سردار شهید بود شروع به روایت کرد:از آغاز فعالیت ها که هشت ماه قبل از شروع جنگ تحمیلی بوده از کشیدن خط تلفن شهری …….به این نیزارتااحداث بیمارستان زیر آبی وتحقیق و تفحص و جمع آوری اطلاعات گرفته تا تاسیس قرار گاه فوق سری نصرت.
ایجاد چنین قرارگاهی درشرایط وموقعیت جغرافیایی و اجتماعی منطقه واقعا کاری عظیم است .چرا که تمامی اهالی هورالعظیم همه از عراقی هایی بودند که تعصبات قبیلگی وعربی داشتند پس کی می توانست در ساخت آن برنامه ریزی ونقشه کشی کند که خودش یک سربازوظیفه شناس ومتعهد به اسلام ومیهن؛او کسی نبودبه جز شهیدپهلو شکسته «علی هاشمی» جوان بیست ساله ای با همتی به عظمت آسمان؛به شکوه ایران .
کسی که با تمام قدرت وبا حفاظت اطلاعاتی که داشت همه نقشه های شوم و شیطانی دشمن بعثی با آن همه ستون پنجمی که در اطراف علی هاشمی داشت توانست همه نقشه را نقش برآب کند وبتواند نیروهای موثقی را درآن شرایط تربیت وشناسایی کند تا بتواند قرارگاهی دایر کند که حتی تا مدتی رهبرعزیزمان هم از آن اطلاعی نداشت وقتی سرداراز امنیت وکارآیی قرار گاه اطمینان حاصل کردبه ایشان خبردادندوآن رهبرفرزانه تایید کردند و به داشتن چنین سربازی مباهات کردند.
سربازی که حتی پیدا شدن پیکرمبارکش زمانی بودکه رهبرما بازهم تنها مانده بود وجامعه نیاز به تلنگری داشت تا گذشته و شهید هاشمی را به یا د آوردسربازی که زمان یافتنش مصادف با شهادت حضرت زهرا بودو مانندایشان اونیزازپهلو زخمی شده بودحتی پیکرش هزاران پیام برای ماداشت یعنی ازسال67تا سال89 چرا این سال ؟چرا آن روز ؟ باید پیدا میشد؟
ایستگاه هشتم: هویزه
ازهورداریم برمی گردیم روز آخرمیهمانی است وهمین امر باعث می شود که گرمی هواوتشنگی وطولانی بودن مسیررا احساس کنم؛ناراحتی کاروان این باربه خاطر کوچ زود هنگام است.همه بغض کرده اند؛بغض گره خورده راجایی بازمی کنند که به نزدیکی هویزه می رسیم به جایی که راوی می گوید عراقی ها با شنی تانک بسیجی ها راله کردند و.پیش می آمدند .به قدمگاه شهدایی چون «علم الهدی »و«علی زمانی».همه حال عجیبی دارند چون می دانندتنهادو ایستگاه دیگر باقی است دل کندن از مسجد هویزه کار آسانی نیست بعضی ها درفکراین بودند که کاش نماز مسافر در اینجا شکسته نبود تا لختی بیشتراز شمیم شهدا استنشاق می کردیم .
محوطه جلومسجدمحفل عشاق بود که به معشوق رسیده بودند سمت راست حجره های کوچکی بود که در آنها از شهید علم الهدی حرف می زدند وقتی ازمسجد خارج می شدیم بعد از قبر شهدا فرازهایی از وصیت نامه شهدا بویژه علم الهدی را گذاشته بودند که خواندنش جز اشک و نهیب زدن به خودمان چیزی نداشت .واقعا ما کجا و آن ها کجا.
دربیرون از مسجد گروهی نمایش خیابانی اجرا می کردند دیدن نمایش هم خالی از لطف نبود.
طبق برنامه بایدپس ازاستراحت به ایستگاه بعدی…می رفتیم.اتوبوس حرکت کرد. از میان شهرو نخلستانها از روی رودگذشتیم .به ورودی که رسیدیم .