همراه با کاروان راهیان نور مدرسه
باخیل عظیم جمعیت روبرو شدیم یک راوی با لباس نظامی داشت منطقه را شرح می دادمی گفت: اشتباه نکنیدکه عملیات فقط در میان این کانال اتفاق افتاده این کانال فقط بخشی از محل انجام عملیات بوده .بوی اسفندوگلاب به ذهن آرامش میداد.جلو درورودی کانال سربازی با یک منقل پر ازذغال و اسفندبه میهمانان خوش آمد می گفت از کنارش گذشتیم و وارد کانال شدیم.نام یادمان فتح المبین است زیارت شهدای گمنام در بالای کانال ،هنگام غروب روز دوم فروردین وروز آخر سفر خیلی دلگیر و لی خوش آیند است از کانال که به بالا حرکت می کردیم کسی به فکر ساعت و دیر شدن …نبود همه میخواستند نهایت استفاده را ببرند احساسی که از خواندن دعا کنار آرامگاه شهدا در بالای تپه روبروی سرخی غروب آفتاب که با بوی گلاب همراه شده بود حسی لطیف است که جایی دیگر امکان تکرارش وجود نخواهد داشت مگر این که سال دیگر همین جا .
ازتپه که پایین می آمدیم اذان مغرب رامی دادند به کناراتوبوس ها که رسیدیم با عتاب و خطاب مسئولین مواجه شدیم چرا که گروه ما تاخیر داشتند چون فضای فتح المبین ما را گرفته بود به سبب همین تاخیرمجبور شدیم نمازمغرب را در همان جا در میان یادمان فتح المبین کنار اتوبوس ها بخوانیم بعد از نماز به طرف ایستگاه آخر به راه افتادیم \.
ایستگاه دهم: شوش
ازشهداخداحافظی کردیم وعده دیدارانشاءالله سال آینده راهیان نورپیش به سوی شوش برای عرض ادب خدمت پیامبر خدا حضرت دانیال نبی(علیه السلام)نماز عشارا بعضی ها دراین جا خواندندو بعضی ها هم در ایستگاه قبلی، دراندک فرصتی که داشتیم تنها توانستیم نماز زیارت و دعایی کوتاه بخوانیم اما بعضی انگار رابطه خوبی و بی آلایشی باصاحبخانه داشتند بدون بهانه وکتاب و دعا متصل شده بودندنیم ساعت تمام شد فاصله حرم تا خوابگاه کم بود پیاده برگشتیم ،خستگی از سر و صورت بچه ها می بارید انگار بمب خستگی الان در خوابگاه ترکیده بود.تا آن شب هیچ کس حرفی از خستگی نمی زد هر کس گوشه ای افتاده بود و تاخودصبح تکان نخورد صبح نمازصبح را خواندیم و راه افتادیم به سمت تویسرکان از خیابانهای اهواز وآبادان و خرمشهر مخصوصا جنت آباد که می گذشتیم همه خاطرات را یاد آور می شدیم .خاطرات زهرا السادات حسینی در کتاب دا را در جنت آباد برایمان تداعی می شد. انگاررفته بودیم سینمایی که داشت همه فیلمها و خاطرات را به صورت همزمان پخش می کرد . صدای انفجار ،دود ،آه و ناله وصدای الله اکبر ،همه صحنه ها را انگار میدیدیم .رفتیم اما دلمان را جا گذاشتیم. جا گذاشتیم تا بهانه ای برای برگشت به عقب زودتر رسیده به مقصد داشته باشیم.
منتظر دعوتتان هستیم .
تمام شد 3/1/91
خاطرات فاطمه بیات طلبه پایه پنجم